روز خدا نویسنده: شمیلا(سه شنبه 86/10/18 ساعت 1:41 عصر)
« من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است ! نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه . ظهر تابستان است . سایه ها می دانند که چه تابستانی است . سایه هایی بی لک گوشه ای روشن و پاک کودکان احساس ! جای بازی اینجاست . زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست . آری تا شقایق هست زندگی باید کرد . در دل من چیزی است مثل یک بیشه ی نور مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه دورها اوایی است که مرا می خواند . »