سلام به خداوندی که هستی را بسیار زیبا آفرید و رحمت را برای همه قرار داد...............................سلام به خداوند پر محبت بی منت < < بساط شیطان - شـمـیــــــلا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بساط شیطان - شـمـیــــــلا
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من

  • موضوعات وبلاگ من

  • آهنگ وبلاگ من
    >


  • لوگوی وبلاگ من
    بساط شیطان - شـمـیــــــلا

  • لینک دوستان من

    شقایق
    الهه گل
    حوری آسمان
    فادیا
    عسل بانو
    تسنیم
    باران عشق
    رامیلا
    به نام خدا
    الهه امید
    بهشت
    یه آدم دیگه
    شخـص ثـالـث
    امید سرزمین امن خداوند
    موسیقی بودن
    هزار و یکشب غزل
    الهه دوستی
    دریا
    ترنم عشق

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    یادگاری شمیلا
    ...
    بهار 1387
    زمستان 1386
    پاییز 1386

  • اشتراک در خبرنامه

     


  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • بساط شیطان

    نویسنده: شمیلا(جمعه 85/4/2 ساعت 11:14 صبح)

     

     

    دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.

     

     مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

     

    توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

     

    هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

     

    بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

     

    بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.

     

    شیطان می‌خندید 



    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،

    فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.

     

    نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

     

    می‌بینی!

     

    آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

     

    جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.

     

    تو زیرکی و مومن .

     

    زیرکی و ایمان ، آدم را نجات می‌دهد.

     

    اینها ساده‌اند و گرسنه.

     

    به جای هر چیزی فریب می‌خورند. حرف‌هایش اما شیرین بود.

     

    گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم

     

    تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.

     

    دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.


    با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی ، چیزی از شیطان بدزدد.

     

    بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

     

    توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

     

    فریب خورده بودم ،

     

     فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم ، ‌نبود!

     

    فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم.

     

    تمام راه خدا خدا کردم

     

    به میدان رسیدم، شیطان اما نبود .

     

     آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد ،‌بلند شدم.

     

     بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را.

     

    و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

     

    به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

     

                                                                   ***

     

    حالا :

     چقدر از  ما آدما برای : غرور ، حرص ،‌دروغ و خیانت ،‌ جاه‌طلبی 

    مدام در تلاشیم

    بدون اینکه از شیطان پشت صحنه خبری داشته باشیم.

    و چه بسا بعضی از همبن ما آدمها در ازای کار کرده و نکردمنون پشت عبادت قایم می شیم...عبادتی که باز هم هدیه شیطانه .

    کاش خالصانه و فقط و فقط برای خدا بودیم.

    کاش هرگز به خاطر رسیدن به بهشت و فرار ار جهنم صداش نمی کردیم.

     



    نظرات دیگران ( )