سلام به خداوندی که هستی را بسیار زیبا آفرید و رحمت را برای همه قرار داد...............................سلام به خداوند پر محبت بی منت < < آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!! - شـمـیــــــلا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!! - شـمـیــــــلا
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من

  • موضوعات وبلاگ من

  • آهنگ وبلاگ من
    >


  • لوگوی وبلاگ من
    آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!! - شـمـیــــــلا

  • لینک دوستان من

    شقایق
    الهه گل
    حوری آسمان
    فادیا
    عسل بانو
    تسنیم
    باران عشق
    رامیلا
    به نام خدا
    الهه امید
    بهشت
    یه آدم دیگه
    شخـص ثـالـث
    امید سرزمین امن خداوند
    موسیقی بودن
    هزار و یکشب غزل
    الهه دوستی
    دریا
    ترنم عشق

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    یادگاری شمیلا
    ...
    بهار 1387
    زمستان 1386
    پاییز 1386

  • اشتراک در خبرنامه

     


  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!

    نویسنده: شمیلا(پنج شنبه 85/4/29 ساعت 12:10 صبح)

     

    پرنده بر شانه های انسان نشست .

     

    انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

     

    اما من درخت نیستم.

     

    تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.

     

     پرنده گفت :

     

    من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم.

     

    اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم.

     

    انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود.

     

    پرنده گفت:

     

    راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

     

    انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.

     

    پرنده گفت :

     

    نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

     

    انسان دیگر نخندید.

     

    انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

     

    چیزی که نمی دانست چیست.

     

    شاید یک آبی دور،

     

    یک اوج دوست داشتنی.

     

    پرنده گفت :

     

    غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است .

     

    درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،

     

    اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.

     

    پرنده این را گفت و پر زد .

     

    انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش

     

    به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد

     

    روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

     

    و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

     

     آنگاه

     

    خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت

     

    و گفت :

     

    یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

     

    زمین و آسمان هر دو برای تو بود

     

    اما تو آسمان را ندیدی.

     

    راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟

     

    انسان دست بر شانه هایش گذا شت

     

     و جای خالی چیزی را احساس کرد

     

    آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!

     

     

     



    نظرات دیگران ( )