سلام به خداوندی که هستی را بسیار زیبا آفرید و رحمت را برای همه قرار داد...............................سلام به خداوند پر محبت بی منت < < و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد... - شـمـیــــــلا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد... - شـمـیــــــلا
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من

  • موضوعات وبلاگ من

  • آهنگ وبلاگ من
    >


  • لوگوی وبلاگ من
    و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد... - شـمـیــــــلا

  • لینک دوستان من

    شقایق
    الهه گل
    حوری آسمان
    فادیا
    عسل بانو
    تسنیم
    باران عشق
    رامیلا
    به نام خدا
    الهه امید
    بهشت
    یه آدم دیگه
    شخـص ثـالـث
    امید سرزمین امن خداوند
    موسیقی بودن
    هزار و یکشب غزل
    الهه دوستی
    دریا
    ترنم عشق

  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    یادگاری شمیلا
    ...
    بهار 1387
    زمستان 1386
    پاییز 1386

  • اشتراک در خبرنامه

     


  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد...

    نویسنده: شمیلا(دوشنبه 85/5/16 ساعت 4:0 عصر)

     

     

    هنگامی که شادی من به دنیا آمد آن را در بغل گرفتم و روی بام خانه

     

     فریاد زدم (( ای همسایگان، بیایید و ببینید زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده

     

    است، بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد بنگرید))

     

     

    ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند  و من بسیار در

     

     شگفت شدم.

     

    تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای باغ خانه داد می زدم- ولی هیچ

     

    کس به من اعتنایی نکرد. من  و شادی ام تنها ماندیم، نه هیچ کس سراغی از ما

     

     گرفت  و نه هیچ کس به دیدن ما آمد.

     

    آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد؛ زیرا که زیبایی او در هیچ دلی

     

    جز دل من جا نگرفت و هیچ لبی لبش را نبوسید.

     

    آنگاه شادی من از تنهایی مرد.

     

    اکنون من فقط شادی ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم. ولی یاد برگ

     

    پاییزی است که چندی در باد نجوا می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید.

     

     

    کتاب  دیوانه ((جبران خلیل جبران ))

     

     

     

     

     



    نظرات دیگران ( )