RSS
خانه شناسنامه پست الکترونیک مدیریت وبلاگ من موضوعات وبلاگ من آهنگ وبلاگ من |
و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد...
نویسنده: شمیلا(دوشنبه 85/5/16 ساعت 4:0 عصر)
هنگامی که شادی من به دنیا آمد آن را در بغل گرفتم و روی بام خانه
فریاد زدم (( ای همسایگان، بیایید و ببینید زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده
است، بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد بنگرید))
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند و من بسیار در
شگفت شدم. تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای باغ خانه داد می زدم- ولی هیچ
کس به من اعتنایی نکرد. من و شادی ام تنها ماندیم، نه هیچ کس سراغی از ما
گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد.
آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد؛ زیرا که زیبایی او در هیچ دلی
جز دل من جا نگرفت و هیچ لبی لبش را نبوسید. آنگاه شادی من از تنهایی مرد. اکنون من فقط شادی ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم. ولی یاد برگ
پاییزی است که چندی در باد نجوا می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید.
کتاب دیوانه ((جبران خلیل جبران ))
|