RSS
خانه شناسنامه پست الکترونیک مدیریت وبلاگ من موضوعات وبلاگ من آهنگ وبلاگ من |
پاسخ
نویسنده: شمیلا(شنبه 85/7/1 ساعت 7:58 صبح)
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود بهتر زداغ مهر نماز از سر ریا نام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا ما را چه غم که شبی شیخ در میان جمع بر رویمان ببست به شادی در بهشت او میگشاید ، او که به لطف و صفای خویش گوئی که خاک طینت ما را زغم سرشت طوفان طعنه خندهء ما را زلب نشست کوهیم و در میانهء دریا نشسته ایم چون سینه جای گوهر یکتای راستیست زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم مائیم ، ما که طعنه زاهد شنیده ایم مائیم، ماکه جامهء تقوا دریده ایم زیرا درون جامه بجز پیکر فریب زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم آن آتشی که در دل ما شعله میکشید گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق نام گناهکارهء رسوا نداده بود بگذار تا بطعنه بگویند مردمان در گوش هم حکایت عشق مدام ما << هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق>> << ثبت است در جریدهء عالم دوام ما >>
و هنگامیکه شادی من به دنیا آمد...
نویسنده: شمیلا(دوشنبه 85/5/16 ساعت 4:0 عصر)
هنگامی که شادی من به دنیا آمد آن را در بغل گرفتم و روی بام خانه
فریاد زدم (( ای همسایگان، بیایید و ببینید زیرا که امروز شادی من به دنیا آمده
است، بیایید و این موجود سرخوش را که در آفتاب می خندد بنگرید))
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند و من بسیار در
شگفت شدم. تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای باغ خانه داد می زدم- ولی هیچ
کس به من اعتنایی نکرد. من و شادی ام تنها ماندیم، نه هیچ کس سراغی از ما
گرفت و نه هیچ کس به دیدن ما آمد.
آنگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد؛ زیرا که زیبایی او در هیچ دلی
جز دل من جا نگرفت و هیچ لبی لبش را نبوسید. آنگاه شادی من از تنهایی مرد. اکنون من فقط شادی ام را با اندوه مرده ام به یاد می آورم. ولی یاد برگ
پاییزی است که چندی در باد نجوا می کند و سپس صدایی از او بر نمی آید.
کتاب دیوانه ((جبران خلیل جبران ))
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!
نویسنده: شمیلا(پنج شنبه 85/4/29 ساعت 12:10 صبح)
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!
به نام اویی که دوستش دارم .....
نویسنده: شمیلا(پنج شنبه 85/4/8 ساعت 11:10 صبح)
بساط شیطان
نویسنده: شمیلا(جمعه 85/4/2 ساعت 11:14 صبح)
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی. تو زیرکی و مومن . زیرکی و ایمان ، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم : بگذار یک بار هم شده کسی ، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم ، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه خدا خدا کردم به میدان رسیدم، شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد ،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم ، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود *** حالا : چقدر از ما آدما برای : غرور ، حرص ،دروغ و خیانت ، جاهطلبی مدام در تلاشیم بدون اینکه از شیطان پشت صحنه خبری داشته باشیم. و چه بسا بعضی از همبن ما آدمها در ازای کار کرده و نکردمنون پشت عبادت قایم می شیم...عبادتی که باز هم هدیه شیطانه . کاش خالصانه و فقط و فقط برای خدا بودیم. کاش هرگز به خاطر رسیدن به بهشت و فرار ار جهنم صداش نمی کردیم.
گر جرم تو بی حد است نومید نشو
نویسنده: شمیلا(شنبه 85/3/27 ساعت 11:51 عصر)
اقتَرَبَ لِلنَّاس ِ حِسَابُهُم وَ هُم فِی غَفلَََةٍ مُّعر ِضُونَ* انبیاء آیه 1 روز حساب مردم بسیارنزدیک شده و مردم سخت غافلند و (از یاد قیامت و مهیای حساب شدن) اعراض می کنند .(یعنی هر چه از عمر می گذرد مردم به مرگ نزدیک تر می شوند ولی علاقه ی آنها به دنیا و غفلتشان از آخرت بیشتر می شود.) دیروز وقتی خورشید مستقیم می خورد به پیشونیم یاد جهنمی افتادم که ازش خیلی چیزها شنیدم و نشنیدم . گفتم دلت مییاد اون دنیا ما رو بسوزونی . توئی که به ارحم الراحمین بودنت ایمان دارم (یم). نه ، نمی تونم باور کنم با این مهربونیت دلت بیاد خلق شده ای که عاشق ش هستی رو بسوزونی ، خودت گفتی از حق خودت می گذری . دوست ندارم به گفتت شک کنم . ولی اینم میدونم از حق بنده هات نمی گذری . آره به حق الناس هم ایمان دارم . میدونی می نویسم تا بخونی ،سند بمونه ، که یه روزی یکی از بنده هات ازت یه خواهشی داشته . من می دونم دیر یا زود باید بار سفر رو ببندم زیادی دارم این پا و اون پا می کنم ، باشه من که حرفی ندارم ولی یه خواهش بزرگ ازت دارم خیلی هم بزرگ ، ازت می خوام کمکم کنی توی این دنیا مدیون کسی نباشم بزار اون دنیا خودم باشم و خودت هرچند شاید درست نباشه بگم خودم آخه می دونم تو دوست نداری بندت خودشو از خودت جدا بدونه . میدونی توی این دنیا فرصت جبران هست ولی بعضی وقتها ما این فرصتها رو نمی بینیم . چقدر خوبه آروم رفتن . ........ خدایا ! آروم رفتن رو قسمت کن . همین!........
پرنده ی بی بال یک پرنده است
نویسنده: شمیلا(جمعه 85/3/19 ساعت 1:40 صبح)
حتی بدون پرواز هم اوج همان اوج است و رهایی همان رهایی . آزادی پرواز توست خارج از وجود واسطه ای چون بال . رها باش و چشمانت را غریبانه روی هم بگذار و بدون واسطه ای مادی پرواز کن ، پرواز کن به جایی که عاری از خلوت نگاه های حسرت آلود توست . آزادی را دریاب که پر از معرفت و روشنایی است . روح بلند تو اوج را می طلبد ، نور معنوی یک پرواز را می جوید .جوینده ی عشق باش ای فرزند آدم ! برس به بلندی اندیشه هنگامی که از روی دریا می گذری . لطافت موج های دریا را حس کن که چه آشنا می نوازند آهنگ ترانه ی زندگی تو را ؟ انسان ! این سرود تو را جلا نمی دهد هنگامی که روی ماسه های همیشه خیس ساحل سرنوشت پا می گذاری ؟ زمانی که موسیقی امید نواخته می شود ، بهار را احساس کن که در وجود تو ارمغان عشق می شود . آیا آزادی دور دست دریا ها را دیده ای که نظاره اش قلب آزاد تو را می خواهد ؟ نرسیدن به اوج، در د بی بالی تو نیست دلی قریب می خواهد از جنس آسمان ، از جنس روشنایی های ماه ، دلی که تو بارها در طلبش بیراهه ها پیمودی - آیا این فلسفه ی زندگی نیست که هنر پرواز را بدون بال بیافرینی ؟ اما من به تکرار می گویم که" پرنده ی بی بال یک پرنده است " و این به تو بستگی دارد که بالهای پروازت را در ورای آزادی اندیشه هایت جستجو کنی یا در این کویر مملو از سراب .....
خوشبختی
نویسنده: شمیلا(شنبه 85/3/13 ساعت 6:43 عصر)
امام علی: ای انسان کانون خوشبختی و بدبختی تو در وجود توست، در آسمان و زمین جستجو مکن
خدایا از بابت همه مهربونی هات ممنون
پیام ابنوس
نویسنده: شمیلا(جمعه 85/2/29 ساعت 11:21 صبح)
خدایا! متبرکم گردان تا عشق ورزیدن را بیاموزم به همه عشق بورزم حتی کسانی که مرا دوست ندارند درکم نمی کنند به من آسیب رسانده اند از من بد گفته اند و بادا که در همه شرایط و موفقیت ها ی زندگی بخندم و بدانم که در هر چه روی می دهد رحمت تو نهفته است.
از جنس آسمان
نویسنده: شمیلا(پنج شنبه 85/2/21 ساعت 3:9 عصر)
خسته که می شی...دلت یه چیزی می خواد دلتنگ که می شی...دلت یه چیزی می خواد گاهی بی قرار هم که می شی...دلت یه چیزی می خواد اما این بار نه مثل همیشه این بار شاید چیزی از جنس آسمون.... یه چیزی مثل لحظه های آسمونی شدن.....
|